سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکیبا پیروزى را از کف ندهد اگر چه روزگارانى بر او بگذرد . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 89 دی 5 , ساعت 9:26 صبح

.

وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش«خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشین‌ها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش.شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم.



به گزارش آخرین نیوز به نقل از فارس وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش«خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشین‌ها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچه‌های حماسه و مقاومت چون سر و کاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسی شان هم به آن ها سخت است. رفتیم سراغ همکاران فرهنگی‌مان. دوستی که حوزه اش به این کارها مربوط می شد ، گفت تلفنش را دارم و بهتان می دهم اما مودبانه پیچاندمان. رقابت کاری بود دیگر و دست ما هم به هیچ کجا بند نبود. یکی دیگر از همکارها را واسطه کردیم که بیا از این هم حوزه ایتان تلفن خانم سعیدی را بگیر. بنده خدا تمام تلاشش را کرد اما رویش زمین خورد. خلاصه خیلی غصه مان شد که کاری ازمان برنمی آید. در کمال ناامیدی به رفیقی قدیمی تلفن زدم که اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش می کنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را که داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بیانداز.بنده تقدیم می کنم. به ?? ساعت نکشید که زنگ زد و گفت: یادداشت کن… از این جا به بعد ترس داشتیم که این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد ، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد کردند و وقتی فهمیدند کار ما به شهیدشان مربوط است ، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.

به رفیقی قدیمی تلفن زدم که اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش می کنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را که داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بینداز، بنده تقدیم می کنم. به ?? ساعت نکشید که زنگ زد و گفت: یادداشت کن . . . از اینجا به بعد ترس داشتیم که این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد ، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد کردند و وقتی فهمیدند کار ما به شهیدشان مربوط است ، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.



شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی ، همان خاله قزی بود که در فیلم ها می دیدیم. او اصلا بازی نمی کرد بلکه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن ?? ساله انسان را به حیرت می انداخت. باقی آنچه را ما شاهد بودیم ، شما نیز با خواندن این گفت‎وگو خواهید دانست. سعی زیادی کرده ایم که ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوت های فراوان گویش ترکی و فارسی ، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم که البته چشمگیر نیست.


*فارس: صحبت را با معرفی خودتان آغاز کنید.


*خانم سعیدی: “حلیمه سعیدی ” مادر شهید “رضا لشکری ” هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمی گم اگر هم اصرار کنید دروغ می‌گویم. (باخنده). سال ????در شهر “ضیاءآباد ” قزوین به دنیا آمدم. این شهر ? فرسخ بعد از شهر “قزوین ” کنار تاکستان قرار گرفته .پدرم “حاج فتح‌الله ” کشاورز بود و گندم می‌کاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر می‌گرفت. مادرم اسمش “طاووس ” بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت . خودم هم ? کلاس اکابر رفتم.(با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یک سال می رفتم، ده سال نمی رفتم.


*از خانواده‎تان بیشتر بگویید!


*خانم سعیدی: مادرم ? پسر و ? دختر به دنیا آورد اما پسرها همه‌شان در همان کودکی نظر خوردند و مردند . از ? دختر هم فقط ? نفر زنده ماندند. من خودم هم ? پسر و ? دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا می گفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمی رسید و می‌مرد. مثلا یکی از آنها را که اسمش “حسن ” بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.


*فارس:حمله روس‌ها در ???? یادتان هست؟


*خانم سعیدی: دوران “رضا قلدر ” وقتی روس‌ها به ایران حمله کردند من بچه بودم و عقلم نمی رسید اما مادرم برایم تعریف می کرد که آنها چادر و چارقد را از سر زن‌ها می کشیدند.


*فارس: از ازدواجتان بگویید.


*خانم سعیدی: خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد . قدیم ها که با هم حرف نمی زدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج می کردیم.


*فارس: چند سالتان بود که ازدواج کردید؟


*خانم سعیدی: ?? سالم بود


*فارس: در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟


*خانم سعیدی: چرا بابا ! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگار ها را رد می کرد.


*فارس: مزاح می کنید؟


*خانم سعیدی: نه بابا ! یک خواهر من ? سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم ?? سالش. من آخری بودم . توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمی گذاشت ازدواج کنم و هرکدام را به نوعی رد می کرد.من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم ?? ساله نبودم. قدیم ها شناسنامه پسر را ? سال دیرتر می گرفتند که دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر می گرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند .یعنی من ?? ساله بودم که ازدواج کردم.


*فارس: باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟


*خانم سعیدی: حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمی رفتم، وقتی هم می رفتم با آقام می رفتم . حاجی هم تهران کار می کرد.


*حاج عباس لشکری: من ایشان را دیده بودم و کاملا می شناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم می آمدم تهران و برمی‌گشتم و گاهی می دیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی می کردم.


 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ