سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین خرد، شناخت آدمی به خویش است . هرکه خود را شناخت، خرد ورزید و هرکه نشناخت گمراه شد . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 92 تیر 17 , ساعت 2:38 صبح

حسن ابراهیم زاده: وقتی به دردها و دغدغه‌های حاج احمد و موضع‌گیری‌ها و سخنانش توجه می‌کنم، به این نکته می‌رسم که خروش و سکوت، گرسنگی و غذا خوردن، گریه و خنده و همه کار و رفتارش بازتاب جهان‌بینی و تصویری از ایدئولوژی اوست چرا که جهان‌بینی و ایدئولوژی توحیدی پایانی ندارد.

 

سی و یک سال از ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی توسط رژیم صهیونیستی در لبنان می گذرد.احمدمتوسلیان، دیپلمات ایرانی حاضر در لبنان، سید محسن موسوی، کاردار اول سفارت ایران در بیروت، کاظم اخوان، عکاس و خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی و محمدتقی رستگار مقدم، مشاور فنی هیئت دیپلماتیک، در چهارم جولای 1982 به رغم مصونیت سیاسی، در 40 کیلومتری شرق بیروت توسط شبه نظامیان اسرائیلی ربوده شدند و تا کنون خبر موثقی از آنان در دست نیست.


این در حالی است که از خانواده های این چهار نفر تنها مادر حاج احمد متوسلیان و مادر محمدتقی رستگار مقدم هنوز چشم به راه فرزندانشان هستند و سایر والدین این آرزو را به سینه سرد خاک برده اند. آنچه در ادامه می آید یاداداشتی است به همین مناسبت؛

چشمم می‌افتد روی تقویم تیرماه؛«اسارت حاج احمد متوسلیان».  فکرم می‌رود روی این پرسش که آیا حاج احمد زنده است؟ اگر زنده است، کجاست و در چه وضعیتی است؟

تصویری که از حاج احمد در ذهنم نقش بسته است، همان تصویر عکس‌ها و روی پوسترها‌ست: «مردی خاکی‌پوش با محاسنی که بیشتر اوقات، فرصت اصلاح آن را نداشته».

اما آیا احمد که در سال 1332 در محله فقیرنشین امامزاده اسماعیل در تهران به دنیا آمده و امروز 60 بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، همان چهره‌ای است که امروز روبه‌روی من، در قاب عکس است، یا نه؟

می‌خواهم از متوسلیان بنویسم و سردبیر گفته حرف‌های تکراری را بگذارم کنار..... افکاری که به سراغم آمده، راحتم نمی‌گذارد:

هر مرد 60 ساله‌ای حتی اگر در طول زندگی‌اش هم درد و رنجی نکشیده باشد باز در این سن، گرد سفیدی بر سر و صورتش نشسته است و اگر بخواهد از روی صندلی که بر روی آن نشسته است بلند شود، باز به یاری دستانش نیاز دارد، تا چه رسد به حاج احمد که نزدیک به 31 سال است که در چنگ شکنجه‌گران و طراحان زندان‌های مخوف صدام و اسرائیل و گوانتانامو و ابوغریب و... است؛ آن هم کسی که از هیچ کوششی برای نابود کردن صهیونیسم بین‌المللی دریغ نکرده است و داغ‌های بزرگی بر پیشانی آن نشانده است.

 آیا احمد در این 31سال شکمی سیر غذا خورده است و اگر سال‌ها با لقمه‌ای نان کپک‌زده و آب گرم در محلی نمناک و تنگ و بدون نور آفتاب زنده مانده است، چند کیلو وزن دارد؟ آیا اصلاً احمد طلوع و غروب خورشید را دیده است؟ آیا برای حاج احمد ذائقه‌ای مانده است تا فرق بین غذای بدمزه با خوشمزه را بفهمد و یا می‌داند که بستنی و دسر و میوه چه طعمی دارند؟!

حاج احمد امروز و در حالی که من زیر کولر نشسته‌ام و قلم می‌زنم، نمازش را چگونه خوانده است؟ نشسته یا خوابیده و اگر خوابیده خوانده است و اگر با اشاره، رکوع و سجده می‌کند، چگونه حمد و سوره را قرائت می‌کند؟

فکر می‌کنم شاید چهره احمد در 60 سالگی هرگز قابل تشخیص نباشد. شاید از بس در شکنجه‌گاه‌ها موی سر و صورتش را کشیده‌اند، دیگر امروز پیاز مویی در سر و صورتش وجود نداشته باشد تا سفید باشد یا سیاه. هر بار که ناخن‌هایش را کشیده‌اند، هرگز منتظر نمانده‌اند تا ناخن بار دیگر از مرز گوشت سر انگشتانش بگذرد و بار دوم و سوم گوشت سر انگشتانش را هم با ناخن‌هایش کشیده‌اند و دیگر سر انگشتان دست و پای احمد حس ندارند.

فکر می‌کنم وقتی احمد نماز یا قرآن و یا دعا می‌خواند کلمات را درست تلفظ نمی‌کند و شاید از نظر برخی‌ها نمازش صحیح نباشد، چرا که دیگر حاج احمد دندانی در دهان ندارد که واژه‌ها را درست تلفظ کند، ضربات پی در پی مشت و لگد به دهان احمد هر بار او را به دوران کودکی زمانی که هنوز دندان نداشت نزدیک و نزدیک‌تر ساخته است.

احمد که نمی‌داند(بر وزن ندارد) دندان‌پزشک چه صیغه‌ای است؛ از این‌رو با شکستن هر دندان و به عصب رسیدن آن هفته‌ها باید با درد یکی از آنان بسازد و بسوزد و...

نمی‌توانم تحمل کنم و افسار فکرم را در دست بگیرم. بلند می‌شوم هوایی بخورم تا شاید این فکرها از سرم دور شود؛باور کنید هرگز نمی‌خواهم خاطره خوانندگان امتداد را آزرده کنم و یا نمک بر زخم خانواده حاج احمد بریزم، فقط می‌خواهم فاصله نجومی خود را در وضعیت فعلی با حاج احمد به تصویر کشم. مایی که تابستان‌ها جلو کولرها و زمستان را کنار بخاری نمازمان را می‌خوانیم، ناهار بی‌ماست و نوشابه و سالاد و دسر را ناهار نمی‌دانیم، با بهترین غذا روزه می‌گیریم. متن‌هایمان را با روان‌نویس می‌نویسیم، مبادا که ترک بردارد... ادعا هم داریم که با پیروان و مدافعان مکتب خمینی(ره)، در سراسر دنیا با همه رنج‌ها و شکنجه‌ها همراه و همسنگریم...

... شاید هم احمد زنده نباشد و درست همان روز و یا شاید بعد از روزها و یا ماه‌ها شکنجه و گرسنگی دستان او و همرزمانش را از پشت بسته و در جایی شاید در جنوب لبنان به گلوله بسته‌اند و در حالی که حاج احمد هنوز نفس می‌کشیده است بر روی جسم مطهر او و یارانش خاک ریخته‌اند و امروز در همان نقطه صدها گل شقایق و یاس روییده است.

راز حضور حاج احمد در چیست؟

از نوشتن مقاله جا مانده‌ام. نوشتن از حاج احمد را می‌گذارم برای وقتی دیگر؛ هر وقت از دست این افکار راحت شدم...

احمد چه زنده باشد و نماز ظهرش را با سختی و با اشاره خوانده باشد و چه به دوستان شهیدش پیوسته باشد و بر مزارش گل‌های شقایق و یاس روییده باشد، 31 سال است که از ما دور است،‌ اما در این اندیشه‌ام که چطور چنین کسی چنین ملموس و قابل حس است و این قدر پرابهت، اما بعضی‌ها هر کاری می‌کنند، حضورشان حس نمی‌شود و با همه مصاحبه‌ها و گفتگوها حرفی برای گفتن ندارند؟

به راستی راز این حضور و سخن گفتن احمد در چیست؟ مگر تاریخ چقدر از رفتارها و گفتارهای حاج احمد را به ثبت رسانده است که هنوز حاج احمد حضور دارد و سخن می‌گوید؟

ایدئولوژی توحیدی پایانی ندارد

وقتی به دردها و دغدغه‌های حاج احمد و موضع‌گیری‌ها و سخنانش توجه می‌کنم، به این نکته می‌رسم که خروش و سکوت احمد، گرسنگی و غذا خوردن احمد، گریه و خنده احمد و... همه و همه بازتاب جهان‌بینی و تصویری از ایدئولوژی اوست؛ جهان‌بینی و ایدئولوژی توحیدی که پایانی ندارد.

 وقتی که در سرگذشت حاج احمد خواندم که همرزمانش او را به زور به بیمارستان صحرایی می‌برند تا ترکش بزرگی را از پایش بیرون بیاورند و حاج احمد همه آنها را تهدید می‌کند که نگویید او فرمانده است و چون یک بسیجی ساده او را به اتاق عمل می‌برند و به خاطر اینکه وقتی بیهوش شود،‌ هنگام به هوش آمدن ممکن است اسرار نظام را لو دهد، هرگز راضی به بیهوشی نمی‌شود و درد جراحی و پاره شدن ران را بدون بیهوشی تحمل می‌کند؛(1) نه تنها به این نکته رسیدم که حاج احمد هرگز زیر شکنجه‌های قرون وسطایی در زندان‌ها سخنی بر زبان نیاورده است، بلکه تفاوت او با برخی دیگر آشکار می‌شود.

احمد حس می‌شود؛ او زنده است که برای حفظ اسرار نظام و دفاع مقدس درد را تا مغز استخوان تحمل می‌کند، نه آنانی که اسرار نظام و جنگ را قربانی حفظ موقعیت خود می‌کنند.

اگر حضورم در سوریه صرفاً در حد برگ برنده‌ای در مذاکرات سیاسی باشد، ما اهل آن نیستیم

وقتی که فهمیدم حاج احمد غروب روز بیست و یکم خرداد 1361 هنگام وداع با زادگاهش در فرودگاه مهرآباد رو به نیروهای همراهش به سوریه کرد و گفت: «کسی که با ما می‌آید باید تا آخر خط همراه ما باشد»(2) و همه نیروها دست در جیب کردند و وصیتنامه‌هایشان را نشان او دادند، احساس می‌کنم احمد زنده است؛ نه آنانی که چرب و شیرین زندگی و حب مقام و مسند، آنان را در نیمه راه از امام و رهبری جدا کرد.

وقتی می‌بینم که حاج احمد در سوریه رو به رفعت اسد، برادر حافظ اسد می‌کند و می‌گوید «اگر به هر علت حضورم در سوریه صرفاً در حد وجه‌المصالحه و برگ برنده‌ای در مذاکرات سیاسی باشد، ما اهل آن نیستیم»(3)، احساس می‌کنم این احمد است که زنده است؛ نه آنانی که پیشینه مجاهدت‌های شهیدان و جانبازان و ایثارگران را وجه‌المصالحه رسیدن نان و نام می‌کنند.

وقتی خواندم که حاج احمد در کنار خاکریز جاده شلمچه دست یک بسیجی را که از بی‌خوابی گلایه می‌کرد، گرفت، او را از سینه‌کش خاکریز بالا برد و جایی را در روبه‌روی ما، در آسمان سمت غروب نشان داد و گفت: «ببین بسیجی! می‌دانی آنجا کجاست؟». آن برادر که کمی گیج شده بود گفت: «نمی‌فهمم حاج آقا!». حاج احمد گفت: «یعنی چه مؤمن! نمی‌فهمم چیه؟ آنجا انتهای افق است، من و تو باید این پرچم خودمان را آنجا بزنیم، در انتهای افق... هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد بگیر بخواب، ولی تا آن وقت، نه!»(4)،حس می‌کنم حاج احمد زنده است و همراه همه آنانی است که پرچم «لااله‌الاالله» را بر دوش گرفته و به سوی انتهای افق در حرکت‌اند. حرکت می‌کند در لبنان، در...

پی‌نوشت:

1. ر.ک: آذرخش مهاجر، حسین بهزاد، ص 253.

2. همان، ص 274.

3. همان، ص 286.

4. همان، ص 290.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ