سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسی دانشمند که نادانی اش او را کشته و دانشی که به همراه داشته، وی را سودی نبخشیده است . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 89 شهریور 17 , ساعت 10:4 عصر

 

خرسی و کلاغی سوار هواپیما شده بودند

هواپیما همینکه از باند فرودگاه به پرواز در آمد ؛ کلاغه زنگ بالای سرش را فشار داد .
مهماندار آمد و گفت : فرمایشی داشتین ؟؟
کلاغه گفت : نه ! همینطوری دلم خواست زنگ بزنم !
چند دقیقه ای گذشت ؛ کلاغه دوباره زنگ بالای سرش را فشار داد.

 مهماندار آمد گفت : فرمایش ؟؟
کلاغه گفت : نه ! کاری ندارم ؛ همینطور خوش خوشانم شد ؛ گفتم زنگی بزنم !
مهماندار نگاه خشماگینی به کلاغه انداخت و راهش را کشید و رفت .

خیلی جالبه بقیه رو در ادامه بخوانید........

چند دقیقه ای گذشت . خرسه که شاهد ماجرا بود با خودش گفت : چطور است ما هم زنگی بزنیم ؟ این بود که دستش را گذاشت روی دکمه و زنگ را به صدا در آورد .
مهماندار از راه رسید و گفت :
فرمایشی داشتین ؟؟
خرسه گفت : نه ! همینطور خوش خوشانم شده بود و خواستم زنگی بزنم .
مهماندار ؛ گوش آقا خرسه را گرفت و خواست از پنجره هواپیما بیندازدش بیرون
خرسه ؛ به ندبه و خواهش و استغاثه افتاد که : بخدا غلط کردم ؛ به گور پدرم و هفت پشتم خندیدم ؛ قول میدم که دیگه از این غلط های زیادی نکنم !
کلاغه که شاهد قضیه بود در آمد به خرسه گفت : آخه مرد حسابی ؛ تو که بال پرواز نداری غلط میکنی از این کار ها میکنی


لیست کل یادداشت های این وبلاگ