سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بسا کسى که با نعمتى که بدو دهند . به دام افتد ، و با پرده‏اى که بر گناه او پوشند فریفته گردد ، و با سخن نیک که در باره‏اش گویند آزموده شود ، و خدا هیچ کس را به چیزى نیازمود چون مهلتى که بدو عطا فرمود . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 103 اردیبهشت 2 , ساعت 9:53 صبح
یکی از همرزمان شهید احمد متوسلیان تعریف می‌کند: «حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحه‌اش را به شکل نامناسبی حمل می‌کرد. وقتی به او تذکر داد، جوان ناراحت شد و به او گفت: «فرمانده من حاج احمد است. شکایتت را پیش او می‌کنم.»

یکی از همرزمان شهید احمد متوسلیان تعریف می‌کند: «از کنار جاده رد می‌شدیم که حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحه‌اش را به شکل نامناسبی حمل می‌کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحس؟ فرمانده تو کیه که حتی تفنگ دست گرفتنو بهت یاد نداده؟»  این در حالی بود که حاج احمد می‌دانست که آن بسیجی نیروی خودش است. بسیجی که خیلی جا خورده بود، بغضش گرفت و گفت: «چرا با من این طوری صحبت می‌کنی؟ اصلاً می‌دونی فرمانده من کیه؟ فرمانده من برادر احمده. جرأت داری بیا با هم بریم پیشش تا حالتو بگیره و بفهمی که با بسیجی این طوری صحبت نمی‌کنن. اگه جرأت داری اسمتو بگو تا شکایتتو به برادر احمد بکنم. فقط بعدش فرار کن و این طرف‌ها پیدات نشه.» حاج احمد نگاهی به بسیجی کرد و یک دفعه به التماس افتاد که: «برادر! تو رو به خدا منو ببخش. تو رو به خدا حرفی به برادر احمد نزن. منو می‌کشه. غلط کردم. حلالم کن.»بسیجی با دیدن چشمان حاج احمد که نمناک شده بود و صورتش را تر کرده بود، دلش سوخت و گفت: «باشه. حالا دیگه گریه نکن. چیزی به برادر احمد نمی‌گم.» حاج احمد با جوان بسیجی روبوسی کرد و بعد از تشکر از او جدا شد.چند روز بعد وقتی در مراسم صحبگاه قرار شد فرمانده لشکر برای نیروها صحبت کند، بسیجی با دیدن حاج احمد بغضش ترکید.»منبع: کتاب «می‌خواهم با تو باشم» به قلم علی اکبری

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ