سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خدای سبحان را یاد کند، خداوند دلش را زنده و عقل و خردش را روشن کند . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 102 مهر 27 , ساعت 12:14 عصر

وقتی مطلبی در فضای مجازی می‌گذاشتیم، خیلی‌ها پیام می‌دادند. هنوز هم آن موج آرام نشده است. خیلی‌ها با پدر عباس تماس می‌گیرند و از تأثیرات شهادت عباس بر خودشان می‌گویند.

آخرین نماز در حلب - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق –این کتاب را آقای مؤمن دانشگر، پدر شهید عباس دانشگر تدوین کرده است و شاید بتوان از این منظر، آن را بی‌نظیر دانست. نویسنده در مقام پدر خواسته تا ویژگی‌های فرزندش را با تعداد قابل توجهی از جوانان که پیگیر سبک زندگی او بودند، در میان بگذارد و در این کار موفق بوده. او در مقدمه کتاب، به تدوین چند کتاب دیگر درباره فرزندش هم اذعان کرده است.

این کتاب را انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده و در میان مخاطبان با اقبال خوبی روبرو شده است.

خون «عباس» چگونه دخترها را چادری می‌کرد؟!

در ادامه، بخش‌های کوتاهی از این کتاب را مرور می‌کنیم.

*محمد جواد نجفی/ همکار شهید

زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است. عباس می‌توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی، نماز مغرب و عشا را به تنهایی بخواند؛ ولی می‌دیدم که او مرتب در حسینیة سیدالشهدا در نماز جماعت شرکت می‌کند.

گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی یا در حسینیه آیت‌الله بهاء‌الدینی سخنرانی بود. راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید؛ بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می‌کرد.

* نصرت الله یعقوبی / همکار شهید

آن قدر نسبت به او محبت پیدا کرده بودم که دلم می‌خواست این محبت را با دادن هدیه‌ای به او نشان دهم. چهره معنوی و جذابش باعث می‌شد از تماشای او سیر نشوم. تصمیم گرفتم یک انگشتر زرد رنگ شرف‌الشمس به او هدیه کنم. به خودش گفتم دلم می‌خواهد یک یادگاری از من داشته باشی. انگشتری را به او دادم. بسیار تشکر کرد. دستش کرد و اندازه دستش بود. یکی دو ماهی که گذشت او را در یکی از تالارهای دانشگاه دیدم و متوجه شدم که انگشتری را به دست ندارد. از او سؤال کردم انگشتری را به کسی داده‌ای؟» گفت: «هدیه شما را توی سجاده‌ام گذاشته‌ام و موقع نماز دستم می‌کنم.» خوشحال بودم که موقع نمازها با دیدن آن انگشتری به یاد من می‌افتد.

*سردار حمید اباذری/ جانشین فرمانده دانشگاه امام حسین

سجده‌هایش طولانی بود. شب‌ها هم نماز شب می‌خواند. او عاشق خداوند شده بود و دنیا را رها کرده بود. اگر عاشق خدا نشوی، خدا عاشقت نمی‌شود.

خون «عباس» چگونه دخترها را چادری می‌کرد؟!

*مجتبی حسین پور/ همکار شهید

گاهی سه چهارنفری بعد از ساعت اداری با ماشین از دانشگاه بیرون می‌زدیم و غذا را هم جایی در شهر می‌خوردیم. عباس نه اهل پرخوری بود و نه هرگز یک دل سیر غذا می‌خورد. از همه ما زودتر دست از غذا می‌کشید و صبر می‌کرد تا ما غذا خوردنمان تمام شود. اگر پرخوری می‌کرد نمی‌توانست ورزش شبانه داشته باشد و نمازهایش را سروقت بخواند.

*احمد علی باد بدست/ همکار شهید

یک شب در شهر گوراب زرمیخ از توابع شهرستان صومه‌سرا بودیم، یادواره شهید بود. سردار اباذری سخنرانی کرد. بعد از مجلس برای استراحت به یک آپارتمان رفتیم که یک طبقه آن در اختیار ما بود. سردار در یک اتاق استراحت کرد و من در هال خوابیدم. عباس هم در یک اتاق دیگر استراحت کرد. ساعتی گذشت. خوابم نمی‌برد. دیدم عباس وضو گرفت و در آن اتاق خلوت مشغول نمازشب شد. تصورم این بود تا صبح نخوابید. صدای نماز شب و قرآن خواندن او را شنیدم. بعد از شهادتش متوجه شدم او دنبال چه هدف بزرگی بود.

*رضا علی آبادی/ همکار شهید

وقتی اذان ظهر در فضای دانشگاه امام حسین (ع) پخش می‌شد. همه نیروها به سمت مسجد حرکت می‌کردند و به سروش و ندای الهی لبیک می‌گفتند. گاهی می‌دیدم عباس با انگشتان خود به پنجره دبیرخانه می‌زند. آن وقت دو سه سرباز در آن قسمت کار می‌کردند. وقتی پنجره را باز می‌کردند، می‌گفت: وقت نمازه، کار تعطیل...

*مؤمن دانشگر/ پدر شهید

شهادت عباس خیلی‌ها را متأثر کرد و خیلی‌ها را هم متحول؛ بی آن که عباس را بشناسند. کسی از یکی از شهرها گلاب فرستاده بود برای شستشوی مزار عباس و نامه‌ای نوشته بود که تصویر عباس را در فضای مجازی دیده و این گلاب فرستادن ادای احترامی است به عباس جوان. این آشناهای راه دور و این عاشقانی که عباس را ندیده اند گواهان خوبی هستند برای اثبات این مدعا که راه عباس‌ها، بعد از شهادت امتداد دارد.

خون «عباس» چگونه دخترها را چادری می‌کرد؟!

*مرادی / دوست شهید

من در دوره دبیرستان با عباس هم‌کلاس بودم در همان روزهای اول نجابت و صداقت را در رفتار و برخوردش دیدم و خیلی زود با او دوست شدم. در مدت چهار سالی که با هم بودیم یک حرف ناپسند از او نشنیدم. گپ و گفت ما با خنده و خوش‌رویی همراه بود. هر بار که باهم هم کلام می‌شدیم، حرف جدیدی برای گفتن داشت.

وقتی خبر شهادت او را شنیدم بسیار متاثر شدم و گریه امانم نمی‌داد. بعد از یکی دو هفته بود که در عالم رؤیا عباس را دیدم. بسیار خوشحال بود. گفتم: «اونجا چه خبر؟» گفت: «این مدتی که اینجا هستم فرشتگان به من تعظیم می‌کنند.»

*حمید درسی/ همکار شهید

شهادت عباس واقعاً یک موج ایجاد کرد. کم نبودند دختران جوانی که چادری شدند. خیلی‌ها پیغام می‌دادند که ما از شهادت عباس متأثر شده‌ایم و خیلی‌ها هم متحول شده بودند. وقتی مطلبی در فضای مجازی می‌گذاشتیم، خیلی‌ها پیام می‌دادند. هنوز هم آن موج آرام نشده است. خیلی‌ها با پدر عباس تماس می‌گیرند و از تأثیرات شهادت عباس بر خودشان می‌گویند. مثلا دختر خانمی بود که خانواده‌اش هم چندان مذهبی نبودند حتی او را به خاطر چادری شدن اذیت هم می‌کردند؛ ولی او علاقه‌مند به شهید شده بود و به سر مزارش رفته بود.

*محمدرضا عبدلی/ دوست شهید

من بعد از شهادت عباس با او آشنا شدم. آشنایی من با عباس همان بود و دل باختن و بی قراری همان. از مزار مطهرش هم دور بودم و نمی‌توانستم آتش دلم را با نفس کشیدن در کنار آرامگاهش فروبنشانم. دوست داشتم لااقل در خواب ببینمش اما به خوابم هم نمی‌آمد. بالاخره یک روز بین راه سفر به مشهد مقدس در سمنان توقف کردم. با پدر بزرگوار عباس قراری گذاشتم و توفیق زیارت مزار عباس نصیبم شد. هوای گرم شهریور بود و ظهری سوزان. سنگ مزار عباس داغ شده بود از تابش آفتاب. خم شدم و سنگ را بوسیدم. لبهایم سوخت اما آن قدر محو این وصال بودم که احساس نکردم.

گذشت... چند روز بعد که از مشهد به کاشان برگشتم عباس را در خواب دیدم. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. لب‌هایم این بار به جای سنگ مزار، میهمان گونه‌های عباس بود. از خواب پریدم. سحرگاه بود به این فکر می‌کردم که عباس سفرم به سمنان را جبران کرد. من به خانه ابدی اش رفته بودم و او به خانه دلم آمده بود.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ