سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل کننده به دانش مانند رهرو در راه روشن است . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 94 مهر 6 , ساعت 11:26 صبح

بالاخره به شلمچه رسیدیم . بعد از ظهر داغی بود . آفتاب و عراقیها هردو روی سرمان آتش میریختند >در منطقه «سه گوشه شهدا» ماندگار شدیم . از صبح زود ، هجوم تیر و ترکش عراقیها به راه بود . ماهم برای این که نفسشان را بگیریم ، به این در و آن در میزدیم که یکدفعه چشمم به حاجی افتاد . دوتا عصا زیر بغلهایش بود . دهانم باز ماند !!! 

به شانه مرتضو ی کوبیدم: "چه خبر شده ؟ حاج احمد چرا عصا دارد ؟ اصلا از مرحله دوم عملیات کجا بود ؟ چه بلایی سرش آمده بود که ما بی خبریم ؟"


مرتضوی پاک گیج شد: "ای بابا ، در عملیات به رانش ترکش خورد ، نبودی ببینی . یک ترکش به اندازه کف دست من ، تو گوشتش فرو رفته بود . بچه ها میگفتند اگر به فیل میخورد ، افتاده بود . همه توی سرو کله خودشان میزدند که ای وای !! حاج احمد شهید شد . یک وقت دیدیم حاج احمد مثل شیر از جایش بلند شد ، کمربندش را باز کرد و محکم آن را بالای ران پایش بست . 

بعد با خنده گفت: این ترکش نقلی برای من است و گریه و زاری اش مال شما . چرا اینطور آبغوره میگیرید؟؟! .  خلاصه حال همه را گرفت ."

گفتم: "به جای این حرف ها ، بگو چرا گزاشتید با این وضع به خط بیاید ؟؟ الان اگر یک گلوله توپ یا خمپاره این جا بیفتد ، او که نمیتواند خیز برود ."

بازویم را کشید و همین طور که من را به طرف حاجی میبرد ، جواب داد: "کجای کاری ؟؟ تاحالا بیشتر از صدتا گلوله زده اند . همه خیز رفتند و بلند وشدیم ، ولی حاجی همین طور مثل کوه سر جایش ایستاد و طوری اش هم نشد ."


منبع : کتاب پابه پای شهدا ، خاطرات ناب (1) -- صفحات 134 و 135



لیست کل یادداشت های این وبلاگ