سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که نزد دانشمندی می نشینی، برای شنیدن حریصتر از گفتن باش وخوب گوش دادن را مانند خوب گفتن یاد بگیر و سخن کسی را قطع مکن . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 94 خرداد 9 , ساعت 10:35 صبح

اللهم عجل الولیک الفرج 

شبی را به خوابم بیا، نازنین!
دلم را پُر از بوی خورشید کن

بیا چشمه غصه‌های مرا
پُر از جوششِ شعر امید کن

بیا که جهان، زیر هر گام تو
پُر از رویش سبزه‌ها می‌شود

دلِ آسمان، پُر زِ رنگین کمان
زمین، غرق ذکر خدا می‌شود

اللهم عجل الولیک الفرج 


بی‌قرار تؤام و در دل تنگم گِله‌هاست

آه! بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست

مثل عکس رُخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

بی‌تو هر لحظه مرا، بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گُسل زلزله‌هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

دیدنت آرزوی روز و شب چلچله‌هاست

باز می‌پرسم از آن مسئلة دوری و عشق

و ظهور تو جواب همة مسأله‌هاست

اللهم عجل الولیک الفرج 

کسی می‌آید

کسی می آید از یک راه دور آهسته آهسته

شبی هم می کند زینجا عبور آهسته آهسته

غبار غربت از رخسار غمگین دور می سازد

و ما را می کند غرق سرور آهسته آهسته

دل دریایی ما را به دریا می برد روزی

به سان ماهی از جام بلور آهسته آهسته

ازین رخوت رهایی می دهد جانهای محزون را

درونها می شود پر شوق و شور آهسته آهسته

نسیم وحشت پاییز را قدری تحمل کن

بهار آید اگر باشی صبور آهسته آهسته

کسی می آید و می گیرد احساس خدایی را

ز انسانهای سرشار از غرور آهسته آهسته

فنا می گردد این تاریکی و محنت ز دنیامان

ز هر سو می دمد صدگونه نور آهسته آهسته

به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر

و ناجی می کند اینجا ظهور آهسته آهسته

ز الطاف خداوندی حضورش را تمنا کن

که او مردانه می یابد حضور آهسته آهسته

اللهم عجل الولیک الفرج 
 

ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم شکر این نعمت را چگونه بجای بیاوریم که گِل ما را از باقی ماندة گلِ حضرت مهدی «روحی و ارواح العالمین له الفدا» سرشته‌اند.

ما خودمان خوب می‌دانیم که این عشق را به ما داده‌اند و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ما را از میان همة بندگان خدای سبحان را صلا زده است و سر سفرة کریمانة خویش نشانده است.

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم؟

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایة لطفی به سروقتِ من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گُل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وَقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گُذر از دست رقیبان نتوان کرد به کُویت

مگر آن وقت که در سایة زنهار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبلة خوبان!

چون نباشند؟ که من، عاشق دیدار تو باشم

من چه شایستة آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

در پی پاسخ به این پرسش بوده‌ایم که: ما کی؟ کجا؟ و چگونه؟ به شرف این عشق نایل آمده‌ایم؟ جواب آن بود که در واقعه‌ای به نام «عشق غایبانه» و در عالم ارواح، ما عاشق آفریده شدیم و ماجرای این عشقِ غایبانه تا عالم ناسوت کشیده شده است.

در خصوص ابعاد مختلفِ عشق غایبانه، سخن‌ها بسیار گفته‌ایم و امروز کلام خودمان را در این باره به حول و قوة الهی، ادامه می‌دهیم.

جذبة حضرت معشوق پرده نشین عجل الله تعالی فرجه الشریف:

یکی دیگر از ابعادِ عشقِ غایبانه، «جذبة نامرئیِ» حضرت دلدار «روحی وله الفدا» است. «جذبه» را اهل معنا، گاه «کشش» می‌گویند؛ و گاهی «برقِ عشق» و گاهی هم «کمند نامرئی» یار.

جناب حافظ که ـ خود از مجذوبانِ امام زمان «سلام الله علیه» است ـ «جذبه» را در برخی از ابیات عرضی و قدسی خود، «برقِ عشق» نامیده است:

دیدی ای دل که غمِ عشق دگر باره چه کرد؟

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد؟

برقی از منزل لیلی بدرخشید «سحر»

وه که با خرمن مجنونِ دل افگار چه کرد؟

برقِ عشق، آتش غم در دلِ حافظ زد و سخوت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد؟

اللهم عجل الولیک الفرج 

زمین دلتنگ و مهدى بیقرار است‏
فلک شیدا، پریشان روزگار است‏
دلا، آدینه شد، دلبر نیامد
غروب انتظارم سرنیامد
همه دلها پر از آه و غم و درد
همه آلاله‏ها پژمرده و زرد
نفس‏ها خسته و در دل خموشند
فغانها بى‏صدا و پرخروشند
نه رنگى از عدالت، نى از صداقت‏
در و دیوار دارد نقش ظلمت‏
شده پرپر گل مهر و محبّت‏
همه دلها شده سرشا نفرت
شده شام یتیمان، ناله و اشک‏
برد هرکس به کاخ دیگرى رشک‏
شده پژمرده غنچه در چمنزار
بگشت آواره گل در کوى گلزار

نشسته دیو بر دلهاى خفته‏
همه جا بذر نومیدى شکفته‏
زده زنگارها آئین و مذهب‏
دمى، رویى ز سرور نیست یا رب‏
به اشک چشم و مهر و ماه، سوگند
به آه و ناله دلهاى دربند
اگر نرگس ز هجرت زار زار است‏
شقایق تا قیامت دغدار است‏

اللهم عجل الولیک الفرج 

امشب از مفهوم مستی جرعه‌ای سر می‌کشم

فکر دیدار تو را تا مرز باور می‌کشم

ای نگاهت سبز، ای سرچشمة آئینه‌ها

گر بیایی با تو از پاییزها پر می‌کشم

خوب من! با هم قراری داشتیم آدینه‌ها

سال‌ها طرح نمی‌آیی به دفتر می‌کشم

من به قربان قدم‌هایت، تو برگرد و ببین

جای قربانی گلویم را به خنجر می‌کشم

قصة پرواز تو در آسمان پیچیده است

باز امشب در هوایت بی‌نشان پَر می‌کشم

اللهم عجل الولیک الفرج 

گریة آسمان
ای شعر من، فدای دو چشمان خسته‌ات

ای چشم من، به پای صدای شکسته‌ات

ای آخرین حماسة بیداری صدا

وی اوّلین تصادف بیداد با خدا

چشمان مست تو به کجا می‌کِشد مرا

می‌آیی و خدای صدا می‌کُشد مرا

ای های‌های گریة مستانه‌ام بیا

وی بغض در گلو به پرستاری‌ام بیا

آغاز من بیا و مرا باز زنده کن

در این غروب سرد دلم را تو بنده کن

این را بدان که باز ستاره شکست و رفت

آمد به شوق دیدن تو مست گشت و رفت

من می‌روم ولی برای تو آشفته‌ام بدان

چون در صدای عشق تو بشکفته‌ام بدان

این را بدان که از غم تو آسمان شکافت

این نور عشق بود که بر بی‌کران بتافت

دیشب هزار بار ناله زدم آسمان گریست

از عرش تا به حرمت کون و مکان گریست

امشب به پاس گریة افلاک بازگرد

ای نازنین ستارة ادراک بازگرد

اللهم عجل الولیک الفرج 

شعر تنهایی

سکوت کوچه‌های تارِ جانم، گریه می‌خواهد

تمام بندبندِ استخوانم، گریه می‌خواهد

ببار ای ابر باران‌زا! میان شعرهای من

که بغض آشنای آسمانم، گریه می‌خواهد

بهاری کن مرا جانا! که من پابند پاییزم

و آهنگ غزلهای جوانم، گریه می‌خواهد

نمی‌خواهم دگر آیینه را؛ چشمان من مُردند

که در متنش نگاه ناتوانم، گریه می‌خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتّی گریه‌های بی‌امانم، گریه می‌خواهد

فرهام شاه آبادی فراهانی

اللهم عجل الولیک الفرج 

چند رباعی

مشتاق جمال همچو ماهش، هستیم

محتاج نگاه گاهگاهش هستیم

عمری‌ست که بسته‌ایم بر روزنه‌ها

چشمی که یقین کند به راهش هستیم

اللهم عجل الولیک الفرج 
سالی گذرد بی‌تو مرا روز؛ بیا

جان سوخت، تو ـ ای شعلة جان‌سوز! ـ بیا

لبریز شده کاسة صبرم، جانا

ای از همه غایب ای دل افروز، بیا

اللهم عجل الولیک الفرج 
ما شیفتة زلف سمن سای توییم

دل دادة قامت دل آرای توییم

هرچند فسرده‌ایم در باغ حیات

دل خوش به ظهور سرو بالای توییم

محمد یوسفی مهری

اللهم عجل الولیک الفرج 

باران عشق

ای که دریا پیش پایت خاکساری می‌کند،

صبر هم در انتظارات بی‌قراری می‌کند

بی‌تو می‌خشکد لبان رود، ای باران عشق

عقد اشک و چشم را نام تو جاری می‌کند

نیست اندر سر هوای هیچ جا جز کوی تو

ناکجا آباد، آن‌جا خانه‌داری می‌کند

در تمام سال‌های دوری من از رُخَت

در حضور غیبتت دل داغداری می‌کند

ای تمام معنی یک رود، اندر یک «کویر»

گر نباشی بی‌تو خشکی حکم جاری می‌کند

محسن بدره (کویر)

اللهم عجل الولیک الفرج 

آستان عشق

یوسف ندیده است به دنیا نظاره‌ات

کردم هزار حنجره نذر هزاره‌ات

راضی مشو که طعمة دست خزان شوم

وامی‌شود گل لب من با اشاره‌ات

حرفی برای گفتن از این دل نمانده است

جانا! کجاست در دل این شب ستاره‌ات؟

رازی است سر به مهر، دو چشم سیاه تو

دیدم به قاب دیدة تو استخاره‌ات

سر می‌نهم به پای تو در آستان عشق

من زنده‌ام به نام و نگاه دوباره‌ات

طیبه شامانی ـ تهران

اللهم عجل الولیک الفرج 

دادخواه
باز می آید صدای پای آه چشم ما

صد افق راز است آن سوی نگاه چشم ما

از نگاه آینه یک روز جاری می شوی

تا بگیری دست های بی پناه چشم ما

خسته ایم از این همه تصویرهای نانجیب

چیست، آیا چیست ای آبی، گناه چشم ما؟

گوش کن! ندبه غریبانه شکایت می کند

آی باران! کی می آیی دادخواه چشم ما؟

در هجوم رنگ های بی تپش باز آینه

می شود سنگ صبور و سر پناه چشم ما

هر شب آدینه، همراه توسل می رویم

تا دیار شوق، تنها وعدگاه چشم ما

اللهم عجل الولیک الفرج 

بهار شکفتن
زمان نشسته کناری به انتظار شکفتن

کجاست آن که بیاید پر از بهار شکفتن؟

تمام وسعت باران! زمین بدون تو پژمرد!

جهان دوباره بروید به اعتبار شکفتن

قیام سبز جوانه، در این زمانه گناه است

چه وقت می رسد از راه روزگار شکفتن؟

بیا به روح تماشا دوباره بال دگر ده

حضور آینه ها را ببر کنار شکفتن

تو ای شکوه حماسه بیا و معجزه ای کن

بهار می چکد از زخم ذوالفقار شکفتن

اللهم عجل الولیک الفرج 

آبشار عاطفه
آقا بیا! در دست ها باز آسمان روئیده است

گلواژه سبز دعا تا کهکشان روئیده است

عطر خیال آبیت در ذهن ها جاری شده

تصویر شوق دیدنت در چشم مان روئیده است

با تابش پنهانیت در وسعت آئینه ها

آن سوی باور تا خدا رنگین کمان روئیده است

پژواک نام گرم تو پاییز را تبخیر کرد

بر روی لب ها نام سبزت جاودان روئیده است

در ذهن انگشتان من بوی حضورت می وزد

احساس درکت خوب من! تا بیکران روئیده است

از چهره آئینه ها پاییز پیری می چکد

اما ز میلاد جهان عشقت جوان روئیده است

یکباره خیست می شوم ای آبشار عاطفه !

حتی غزل با نام تو سبز و روان روئیده است

قم - خدیجه پنجی «لاله »

اللهم عجل الولیک الفرج 

گل ظهور
غم فراق تو دل را اگرچه سنگین است

فدای آن غم تلخت, چقدر شیرین است!

اگر چه نیست جفا، کار تو, نمی‌دانم

چرا مرام تو در ذره پروری این است؟

دلم ز دوری‌ات ای گل به سینه‌ام پژمرد

نوای بلبل طبعم ز غصه غمگین است

بیا بیا که ز یمن تو باغ می‌خندد

در انتظار رُخت, بی‌قرار نسرین است

بیا بیا که حضورت به گلشن دل‌ها

برای زخم گل داغدیده تسکین است

گل ظهور تو کی برگ و بار خواهد داد؟

در انتظار فرج خوشه‌های پروین است

بیا که فتنه به آفاق می‌کند بیداد

ببین که باد مخالف به پرچم دین است

همیشه منتظرت روی جاده می‌مانم

نگاه باور دل امتداد پرچین است

کاظم جیرودی

اللهم عجل الولیک الفرج 
انتظار موعود
ببین باقی است روی لحظه هایم جای پای تو

اگر کافر، اگر مومن، به دنبال تو می گردم

چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو

دلیل خلقت آدم! نخواهی رفت از یادم

خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو

صدایم از تو خواهد بود اگر بر گردی ای موعود!

پر از داغ شقایقهاست آوازم برای تو

تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو

نشان خانه ات را از هزاران شهر پرسیدم

مگر آن سوتر است از این تمدن، روستای تو

یوسفعلی میر شکاک

اللهم عجل الولیک الفرج 

معبد دلم بی تو، ساکت است و ظلمانی

ای الهة خورشید! در شبی زمستانی

از پی‌ات روان کردم، در غروب تنهایی

ناله‌های پی در پی، گریه‌های پنهانی

لحظة رهایی ده! ای ستارة قطبی

زورق وجودم را زین محیط طوفانی

باز هم بهاری کرد آسمان چشمم را

کوچ سبز آواز سُهره‌های زندانی

در مسیر دیدارت، ای سپیدة موعود

کوچه باغ چشمم را، کرده‌ام چراغانی

از تبار اندوهم، چون شقایق صحرا

الفتی ندارم با هر غم خیابانی

قربان ولیئی

اللهم عجل الولیک الفرج 

سلام بر نگاه تو بلند آسمانی‌ام!

که از حضیض خاک‌ها به اوج می‌کشانی‌ام

من ازتبار لحظه‌های تند سیر زندگی

تو از تبار دیگری بهار جاودانی‌ام

سراسر وجود من پُر است از صدای تو

وجود من فدای تو! بیا به میهمانی‌ام

به ذرّه ذرّه جان من، طلب زبانه می‌کشد

ولی در این حصارها، اسیر ناتوانی‌ام

رسیده‌ام به مرگ خود در این غروب واپسین

بیا به چشم من نشین تمام زندگانی‌ام

شنیده‌ام که می‌رسی، نشسته‌ام به راه تو

سلام بر نگاه تو بلند آسمانی‌ام ...

اللهم عجل الولیک الفرج  

این جشن‌ها برای من «آقا» نمی‌شود

شب با چراغ عاریه، فردا نمی‌شود

خورشیدی و نگاه مرا می‌کنی سفید

می‌خواستم ببینمت؛ امّا نمی‌شود

شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا

وقتی که کور شد گرهی، وا نمی‌شود

یوسف! به شهر بی‌هنران وجه خویش را

عرضه مکن؛ که هیچ تقاضا نمی‌شود

اینجا، همه من‌اند؛ منِ بی‌خیالِ تو

اینجا کسی برای شما، ما نمی‌شود

آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا

این کارها به صبر و مدارا نمی‌شود

تا چند فرسخی خودم، ایستاده‌ام

تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمی‌شود»

می‌پرسم از خودم: غزلی گفته‌ای؛ ولی

با این همه ردیف، چرا با «نمی‌شود»؟

اللهم عجل الولیک الفرج 

ذات آفتاب
عیب از کجاست؟ غیبت او بی‌دلیل نیست

چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست

ما فرع خاک پای تو هستیم ـ ای حبیب! ـ

خاکی که سر به سجده نیارد، اصیل نیست

باید میان کوره بسوزد که گُل کند

دل تا میان شعله نیفتد، خلیل نیست

جایی که جای پای عروج محمّد(ص) است

راهی برای پر زدن جبرئیل نیست

بعد از دو نیم کردن دل، پا بر آن گذار

این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست

رضا جعفری

اللهم عجل الولیک الفرج 

دلم به یاد تو امشب بهانه می‌گیرد

نشان وصل تو را عاشقانه می‌گیرد

ز خوان عشق تو ای یوسف اهورایی

کبوتر دل من آب و دانه می‌گیرد

اگر فراق تو از دیده روشنی برده است

شرار عشق تو در دل زبانه می‌گیرد

شده است ساغر جان پر ز خون دل شاید

کمان عشق تو دل را نشانه می‌‌گیرد

اللهم عجل الولیک الفرج 

ذات آفتاب
عیب از کجاست؟ غیبت او بی‌دلیل نیست

چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست

ما فرع خاک پای تو هستیم ـ ای حبیب! ـ

خاکی که سر به سجده نیارد، اصیل نیست

باید میان کوره بسوزد که گُل کند

دل تا میان شعله نیفتد، خلیل نیست

جایی که جای پای عروج محمّد(ص) است

راهی برای پر زدن جبرئیل نیست

بعد از دو نیم کردن دل، پا بر آن گذار

این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست

اللهم عجل الولیک الفرج 

اشک جمعه
او که از چشمان خیسش، اشک جاری می کند

خوب می داند که دل را اشک، یاری می کند

جمعه ها باز آ، ببین سیلاب چشم عاشقان

باغ دل را اشک هاشان آبیاری می کند

غم نباشد عاشقی را چون تهی شد جام می

اشک با لبهای تشنه، می گساری می کند

چشم را بگشا ببینی راز اشک و انتظار

اشک هم با نام مولا رازداری می کند

خدیجه ایمانی - کردستان



لیست کل یادداشت های این وبلاگ