سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به نویسنده خود عبید اللّه بن ابى رافع فرمود : ] دواتت را لیقه بینداز و از جاى تراش تا نوک خامه‏ات را دراز ساز ، و میان سطرها را گشاده دار و حرفها را نزدیک هم آر که چنین کار زیبایى خط را سزاوار است [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 مهر 8 , ساعت 5:19 عصر

سلام این هم یه مطلب آمورنده

روزی ابری جوان برای نخستین بار همراه با همتایان خود در آسمان شناور بود.هنگامی که آنان از فراز صحرا عبور می کردند،ابرهای باتجربه به ابر جوان گفتند:

- باید سریعتر حرکت کنی وگرنه عقب می مانی.

ابر جوان که بسیار بازیگوش بود، به تدریج از بقیه ابرها عقب ماند.ابرهای دیگر همانند گاو وحشی در یک چشم بر هم زدن ناپدید شدند. باد ابر جوان را دید و با صدای بلند از او پرسید:

- چه کار می کنی؟ چرا به دنبال همتایان خودت نمی روی؟ ابر جوان، به جای جواب دادن، متوجه تپه های طلایی رنگ روی زمین شد و آرام آرام به طرف زمین رفت. تپه ها همانند ابرهای طلایی به نظر می رسید و باد آهسته آنان را لمس می کرد.

یکی از تپه ها به روی ابر لبخندی زد و سلام گفت.ابر جواب سلام را داد و از تپه شنی پرسید:

- زندگی تو در زیر آسمان خوب است؟

تپه جواب داد:

بقیه رودر ادامه مطلب بخونید .............

- بد نیست.باد می وزد، آفتاب می تابد، با وجود آنکه کمی گرم است اما عادت کرده ایم. زندگی تو چطور است؟انگار زندگی در آسمان بسیار آزاد است؟

ابر جواب داد:

- بله می توانم همراه با ابرهای دیگر به هرجایی که دلم بخواهد سر بزنم.

تپه شنی گفت:

- حیات من بسیار کوتاه است. وقتی باد می آید و مرا در می نوردد دیگر اثری از من نخواهد بود.

ابر گفت:

- وضع من نیز بهتر از تو نیست. حیات من هم کوتاه است. من هر روز در آسمان شناور هستم و سرانجام به باران تبدیل می شوم و به زمین می ریزم.

تپه شنی، لحظه ای آرام شد و از ابر پرسید:

- آیا می دانی باران برای ما سعادت است؟

ابر، با تعجب گفت:

- نمی دانستم که این قدر مهم هستم.

تپه شنی گفت:

- چند تپه قدیمی به من گفته اند که باران بسیار قشنگ است. اگر باران ببارد، در این صحرا گل ها و علف ها رشد خواهند کرد.

ابر لبخندی زد و گفت:

- بله.

اما تپه غمگین شد و گفت:

- فکر می کنم تا زمانی که من ناپدید شوم، فرصتی برای دیدن گل ها و علف ها نخواهم داشت.

ابر کمی فکر کرد و به تپه شنی گفت:

- ممکن است بتوانم بر تو باران ببارم.

تپه گفت:

- اما اگر چنین کاری انجام بدهی، دیگر زنده نخواهی بود.

ابر گفت:

- اما تو می توانی گلها و علفها را ببینی.

ابر خود را به باران تبدیل کرد و برروی زمین تشنه بارید. چندی نگذشت که بر روی تپه های شنی علف های سبز و گل های رنگارنگ ظاهر شد. ابر با خود اندیشید:

- «ارزش زندگی به کوتاه بودن یا طولانی بودن آن نیست.آنچه اهمیت دارد این است که چقدر می توانم برای دیگران مفید باشم».

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ