سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قربانگاه خردها را بیشتر آنجا توان یافت که برق طمعها بر آن تافت . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 89 مهر 4 , ساعت 7:52 عصر
به نام شاهد و شهید
سلام رفقا

چند تا خاطره کوتاه از بچه های رزمنده

1.نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.

راوی: حسن نگارستانی

2.دنبال شهادت باشید
بعد از شهادت فرمانده گردان 410،کنار پیکرش نشسته بودیم و گریه می کردیم. علی عابدینی از راه رسید. همین که آن وضع را دید، گفت: ما آمده ایم که شهید بشویم؛ شما گریه می کنید که چرا حاج احمد شهید شد.
همه را حرکت داد. همان طور که جلو می رفتیم، صدایش را می شنیدیم که می گفت: این سعادتی است که نصیب همه ی ما نمی شود.شما باید دنبال شهادت باشید.
راوی: محمد کاظمی 

3.مثل امام حسین(علیه السلام)

با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت. سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.
کاملاً گیج بود.کمی به راست و چپ رفت. ناگهان ایستاد و قمقمه ی آب را به سمت دهانش برد.
یکی از بچه ها او را نشانه رفت. اکبر دست زیر اسلحه اش زد و گفت: مگر نمی بینی ؟آب می خورد؟
اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:
شما مثل امام حسین(علیه السلام)باشید؛ نه مانند دشمنان امام حسین (علیه السلام).
راوی: رضا محمدی

4.بیت المال
هلی کوپتر عراقی امان بچه ها را بریده بود و دائم منطقه را بمب باران می کرد.
حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه های لشکر 25کربلا، آن را گرفت و به طرف هلی کوپتر شلیک کرد.
ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد؛ از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
حسین تا دو روز با کسی صحبت نمی کرد. می گفت :آن موشک مال بیت المال بود و می بایست به هدف بخورد. من بیت المال را تلف کردم.
5.جواب غذاخوردن
شهید حسن سلطانی هر وقت از خط بر می گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شُست و چادرشان را تمیز می کرد. عاشق کار کردن بود. به من می گفت: اگر اینجا کاری نیست، من به جای دیگری بروم ؛چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم.
راوی: حمید شفیعی

6.گریه ی امام جمعه
بین مسئولین شهر اختلافاتی به وجود آمده بود که حسین از آن ناراحت بود.یک شب همه ی مسئولین شهر در خانه ی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین(سردار شهید نادری) بلند شد و به بچه های سپاه که یک طرف اتاق نشسته بودند، اشاره کرد و شروع کرد به صحبت کردن:« من قسم می خورم همه ی این بچه ها شهید می شوند؛ من هم شهید می شوم. ولی از شما می خواهم دست از اختلافات بردارید.»
بعد از صحبت های حسین، امام جمعه گریه می کرد و می گفت: خاک بر سرما. یک عمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت می گوید من شهید می شوم و ما را نصیحت میکند که دست از اختلاف برداریم.

7.اولین تکبیر
در شب 22 بهمن رادیو اعلام کرد که مردم ساعت نُه شب به روی پشت بام ها بروند و فریاد الله اکبر سر دهند.
از سر شب باران شروع به باریدن کرد. انگار از آسمان سیل می آمد.تمام کوچه های دِه صفدر میربیک پرشده بود از آب. چیزی به ساعت نُه شب نمانده بود که قاسم گفت: بلند بشید برویم.
توی آن باران نمی شد قدم از اتاق بیرون گذاشت. قاسم گفت: برویم مسجد امشب همه باید تکبیربگن.
مادرم اول از همه حاضر شد. راه افتادیم. باران سیل آسا فرو می ریخت. مادرم نمی توانست راه رود.قاسم جلوی پایش نشست روی زمین و گفت:«یا الله ،کول شو بریم.»
وقبل از اینکه مادرم عکس العملی نشان دهد، او را به پشت گرفت و تند رفت طرف مسجد.آن شب، اولین تکبیر از حنجره ی قاسم خارج شد. بعد یک یک خانه ها فریاد سردادند.آن شب،شبِ پیروزی بود.
راوی: فاطمه میر حسینی

8.زندگی ساده و فقیرانه
موقعی که به خاطرجراحت شدیدش در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود، من هم مدتی با او بودم. او با بدنی مجروح و زخمی، دست از تلاش و مبارزه با نفس برنمی داشت. درآن شرایط که دکترها به او اجازه ی حرکت نمی دادند، او بلند می شد؛ به سختی وضو می گرفت و نمازش را نشسته می خواند. در آن روزها، جز اینکه زودتر خوب شود و در جبهه حضور داشته باشد، به هیچ چیز فکر نمی کرد.
راوی: محمد علی مختارآبادی

9.آرزو

من و مسعود علی‌جانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشکر کربلا بودیم. بعد از این‌که از هم جدا شدیم با نامه با یکدیگر ارتباط داشتیم. یک‌بار عکسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینه‌ی پشت عکس تصویر یک پاسدار بدون سر بود که جای سر در بدنش شمع روشن کرده‌بودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم. پاسخ داد: « دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته ‌باشم و مشت‌هایم گره کرده‌باشد »
چندی بعد به زیارت پیکر خونینش شتافتم. پیکر بی سر و مشت‌های گره کرده‌اش اشک را در چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همان‌جا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.

10.صلوات یادتان نرود

 

قبل از عملیات بدر، گردان مالک را برای آمادگی به تپه‌های روبروی پادگان دوکوهه برده بودند، من تدارکاتچی گردان بودم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم، بچه‌ها دارند از راهپیمایی برمی‌گردند. با عجله رفتم، ترتیب شربت را بدهم. دیگ چهار دسته‌ای داشتیم، پر از آبش کردم و کلی هم شکر داخلش ریختم.
مانده بود آبلیمو، که دستپاچه شدم و قوطی ریکا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی کردم. البته به اندازه‌ی یک لیوان. وقتی متوجه شدم که کار از کار گذشته بود. خدایا چه کنم، آن را مزه مزه کردم، نه الحمدلله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم: «صلوات یادتان نرود ».سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی کند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ